مولانا؛ روایتِ ادیبی ورای زمان و مکان

«حیات انسانی پنج گزاره‌ی معرفت شناختی و تجربی مشترک دارد و شاید بشود گفت همه‌ی تقلّاهای معرفت‌شناختی بشری گرد این پنج گزاره شکل گرفته: اله/انسان/زندگی/مرگ/عشق. در سرتاسر هستی بشری، مولاناست شاید که به طرزی مبسوط و متعهدّانه به طرح و تبیین این پنج گزاره در شعرش کوشیده و بنابراین می‌شود او را به عنوان جامع‌ترین دایره‌المعارف مواجه با کلان گزاره‌های هستی بشری شناخت. این است که مولانا را از آن همه‌ی بشریّت می‌کند.»

به گزارش میراث آریا، هشتم مهر ماه بزرگداشت «جلال الدین محمد بلخی» معروف به مولانا، شاعر فارسی زبان ایرانی بزرگ است. محبوبیت شعرهای مولانا طی دوره‌های زمانی مختلف موجب شده است تا این شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری از شهرت خاص و ویژه‌ای بین شعر دوستان و علاقه مندان به ادبیات فارسی در سطح جهانی برخوردار شود. سبک خاص فکری و شعری وی به زمان خاصی محدود نبوده و به گونه‌ای است که به اعتقاد بسیاری، اشعارش قابل قیاس با هیچ شاعر و متفکر دیگری به غیر از خودش نیست.

عرفان در زندگی مولانا از اهمیت بسیاری برخوردار بوده است و این شاعر در باب اهمیت آن عنوان می‌کند که چون بال‌پرواز، می‌تواند انسان را به اوج برساند. مساله‌ای که نمود عینی خود را در اشعار مولانا نیز به وضوح نشان می‌دهد.

در گفتگو با «کیمیا تاج نیا» استاد دانشگاه و مولاناپژوه به بررسی برخی از مهمترین ابعاد حیات فردی و ادبی این شاعر برجسته کشورمان که جزو میراث ناملموس کشورمان به شمار می آید، پرداختیم. مشروح این گفتگو را در ادامه می خوانید:

یکی از نکاتی که در مورد مولانا مطرح می‌شود این است که وی از شخصیتی پیچیده برخوردار است و در قالب‌های رایج نمی‌گنجد. به دیگر سخن، گویی به زمان و مکان خاصی تعلق ندارد و تعلق اصلی وی به کلیتِ بشریت است. دلیل یا دلایل اصلی این موضوع را در چه می‌دانید؟

مولانا یک تجربه‌ی زیستی فرازمانی و فرامکانی‌ست. اوج توان و تمنّای انسانی برای مزیدنِ والاترین آناتِ شهود و اله در مولانا پیداست. گزارش‌های دو شناختنامه‌ی مهمّ درباره‌ی مولانا یعنی رساله‌ی سپهسالار، «فریدون‌بن‌احمدسپهسالار» و مناقب‌العارفین «احمدافلاکی» نشان می‌دهد که ظرفیّت‌های زیستی مولانا از کودکی ظرفیّت‌هایی افزون بوده و این فزونی و فرادستی به چشم می‌آمده: از روایت دیدار مولانای کوچک با فریدالدّین عطّار نیشابوری بگیریم و آن پیشگویی پیرانه خطاب به پدر مولانا که «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند»، تا حسن توجّه و اقبال پدرش «بهاء‌ولد» به او چنان که در خردسالی او را خداوندگار می‌خوانده و استادش «کمال‌الدّین ابن‌عدیم» که او را بر هم‌سالان و هم‌ترازانش برتری می‌داده، تا اشارات شمس در مقالات که «مولانا این ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد در همه فنون» و «مرا مولانا بس است» و «من اگر صدسال بکوشم ده یک علم و هنر او حاصل نتوانم کرد» و «از برکات مولاناست هر که از من کلمه‌ای می‌شنود» همه روایتی‌ست از ظرفیّت پر تاب و توش مولانا در جهان روح و شهود.

این گستره‌ی ازلی _ ابدی در اندیشه و احساس که از زندگی و آثار مولانا روایت شده و به ثبت رسیده، دامنه‌ی باشندگیِ معنوی و معرفتی مولانا را به قدر همه‌ی بشریّت فارغ از شاخصه‌های انحصاری زیستی (زمان/مکان/جنس/زبان/و…) وسعت می‌بخشد. بنابراین شاید بشود گفت مهمّ‌ترین دلیل تعلّق مولانا به کلّ بشریّت گستره‌ی بی‌مرز تجربه‌های شهودی انسانی او و بازتاب آن‌ها در آثار اوست. مولانا بارها و بارها خود را دانای کلّ هستی بشری معرّفی می‌کند:

بارها گفته‌ام که فاش کنم/هرچه اندر زمانه اسرار است

لیک از چشم زخم و بیم جفا/بر دهانم نهاده مسمار است

و یا: گر نشکستی دل دربان راز/قفل جهان را همه بگشادمی

او خود را افزون تازنده از مرزهای هستی بشری می‌داند:

فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت/

چون که از شش حدّ انسان سخت افزون تاختیم

حیات انسانی پنج گزاره‌ی معرفت شناختی و تجربی مشترک دارد و شاید بشود گفت همه‌ی تقلّاهای معرفت‌شناختی بشری گرد این پنج گزاره شکل گرفته: اله/انسان/زندگی/مرگ/عشق. در سرتاسر هستی بشری، مولاناست شاید که به طرزی مبسوط و متعهدّانه به طرح و تبیین این پنج گزاره در شعرش کوشیده و بنابراین می‌شود او را به عنوان جامع‌ترین دایره‌المعارف مواجه با کلان گزاره‌های هستی بشری شناخت. این است که مولانا را از آن همه‌ی بشریّت می‌کند.

به نظر شما اصلی‌ترین و مهمترین پیامی که مولانا سعی داشته در قالب اشعار و آثار خود به مخاطبانش منتقل کند چه بوده است؟

من فکر می‌کنم اصلی‌ترین و مهمّ‌ترین پیام مولانا «انسان» است و «عشق». شالوده‌ی عرفان ایرانی طرح انگاره‌ی «انسان کامل» و به تبع آن عشق است. این انگاره یعنی مذهب انسان _ خدایی که در آن بی‌نفی اله، انسان دردانه‌ی آفرینش خطاب می‌شود و پایه‌گاه و مایه‌گاهی هم‌سنگ و هم‌سفره با اله می‌یابد و ارتباطش با خداوند که در شرع ارتباطی ست مبتنی بر عبودیّت محض و خاکساری و بندگی، به ارتباط محبّی و محبوبی ارتقا می‌یابد بنیان‌گذارانی داشته است: حلّاج و بایزید و ابن‌عربی و دیگران.

یکی از بزرگ‌ترین نظریّه‌پردازان موضوع انسان کامل از قضا شمس است. اوست که در مقالات می‌گوید: «سبحان‌الله، همه فدای آدمی‌اند و آدمی فدای خودش. هیچ فرمود: و لقد کرّمنا السّموات؟ و لقد کرّمنا العرش؟ اگر به عرش روی هیچ سود نباشد و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه‌ی زمین، هیچ سود نباشد. در دل می‌باید که باز شود. جان کندن همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود. این می‌جستند. همه عالم در یک کس است. چون خود را دانست همه را دانست».

از این روی است که می‌بینیم مثنوی به نوعی «انسان نامه» است. مولانا تحت تربیت و تاثیر معنوی شمس بوده و بنابراین اشارات او به والایی و ارجمندی مقام انسان و مطالبه‌ی کنش‌گری محض از او برای شکل دادن هستی انسانیش به ویژه در مثنوی به چشم می‌آید:

جوهر است انسان و چرخ او را عرض/جمله فرع و پایه‌اند و او غرض

بحر علمی در نمی‌پنهان شده/در سه گز تن، عالمی پنهان شده

صد هزاران فصل داند از علوم/جان خود را می‌نداند آن ظلوم

داند او خاصیّت هر جوهری/ در بیان جوهر خود چون خری

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست/قیمت خود را ندانی احمقی‌ست

جان جمله علم‌ها این است این/که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی تو لیک/بنگر اندر اصل خودگر هست نیک

از اصولینت اصول خویش به/که بدانی اصل خود‌ای مرد مه

مولانا می‌گوید آدمی از خاک است. امّا جوهری دارد که او را شناسا می‌کند به معنا و کلمه:

آدمی بر قدّ یک طشت خمیر/برفزود از آسمان و از اثیر

هیچ کرّمنا شنید این آسمان؟ /که شنید این آدمیّ پرغمان؟

بر زمین و چرخ عرضه کرد کس/خوبی و عقل و عبارات و هوس؟

بنابراین زندگی زمانی جلالت خواهد داشت که انسان خود را بشکوه ببیند. انسانِ جلالت‌یافته، انسان برخوردار از فراوانی در مادّه و معنا می‌تواند به زندگی مجلّل کارساز پرفایده و شادمانه بیانجامد:

آدم اصطرلاب اوصاف علوست/وصف آدم مُظهر آیاتِ اوست

هرچه در وی می‌نماید عکسِ اوست/هم چو عکس ماه اندر آبِ جوست.

موضوع دیگر عشق است. ناب‌ترین تجربه‌ی انسانی که طبیب جمله علّت‌ها و دوای نخوت و ناموس ماست. در ستایش کارآمدی عشق در طریق به انسان همین بس که مولانا عشق را مهلک نفس‌امّاره می‌داند: آن نفس که شد عاشق امّاره نخواهد شد. در وصف ابتلای خود به عشق می‌گوید:

نهادم پای در عشقی که بر عشّآق سر باشم/منم فرزند عشق‌ای جان ولی پیش از پدر باشم

و یا:

مرا دلی‌ست خراب خراب در ره عشق/خراب کرد خراباتی‌ای به یکباره

بگو به عشق بیاگر فتاده می‌خواهی/چنان فتاده که خواهی بیا و بردارش

مولانا خود را به تمامی ربوده‌ی عشق می‌داند:

ببرد عقل و دلم را براقِ عشقِ معانی/مرا بپرس کجا برد، آن طرف که ندانی

بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم/بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی

از این جاست که عشق توصیه‌ی همواره و موکّد مولانا به جهان انسانی‌ست؛ عشقی که شاخی در ازل و بیخی در ابد دارد و به گفته‌ی مولانا تکیه‌اش بر عرش و کرسی نیست و در فضل و علم و دفتر و اوراق هم یافته نمی‌شود:

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر/آب حیات است عشق در دل و جانش‌پذیر

عرفان و تعهد به آن یکی از مهمترین ویژگی‌های شخصیتی مولانا است که در آثار وی نیز نمود یافته است. به نظر شما عرفانِ مولانا چه مختصاتی دارد؟

بدون تردید عرفان مولانا عرفانی عاشقانه است. سلوک معنوی مولانا سلوکی‌ست مبتنی بر شعر و سماع و از این نظر وفادار است به بنیادهای سلوک شهودی ایرانی که در کنش عارفانه‌ی «ابوسعیدابوالخیر» هم می‌بینیم. منش معنوی مولانا برآیند جمال و حال و کمال است. یعنی ارتقای معنوی انسان در آن با جنبه‌های زیباشناختی و ذوق‌آور و روح‌بخش هستی در هم آمیخته و نوعی مشی معنوی طربناکانه را طرح انداخته است. دقّت در دقایق کتاب «مناقب‌العارفین» که جامع‌ترین شناختنامه‌ی منثور مولاناست نشان می‌دهد که مولانا هرگز مشی خانقاهی نداشته و در مواردی خود نافی و ناقد سلوک خانقاهی و شیخ‌بازی و مرید پروری‌ست. شمس در مقالات می‌گوید که «خرقه نیست قاعده‌ی من، خرقه‌ی من صحبت است» و به یاد داشته باشیم که خرقه اصلی‌ترین المان صوفی‌گری آن روزگار است که شمس از آن تبرّی می‌جوید.

عرفان مولانا عرفانی‌ست پر تپش و تابناک. پشت کرده به سرد و خشک و ادباری و گدارویی و رقصان و نغمه‌ریز از «نوا و نوّی و بر و بار و گل و گلنار و بخت‌فزونی و خندان‌دلی و لطف و رضا شادی و وفا و خوشی و بی‌خویشی». عرفانی مبتنی بر بوی و بهجت.

باز در مناقب‌العارفین تصریح شده است که مولانا در حالت سماع غزل می‌سروده یا غزل می‌خوانده است. سماع مولانا هرگز با اوراد و اذکار عربی همراه نبوده. پس اگر بشود سه شاخصه‌ی برجسته‌ی عرفان مولانا را فهرست کرد با توجّه به آن چه در پاسخ پرسش پیشین گفتم انسان و عشق و طرب را در این فهرست خواهم آورد.

برخی به این نکته اشاره دارند که آشنایی مولانا با شمس انقلابی عمیق را در زندگی وی ایجاد کرده و پس از این آشنایی، مولانا به زبانِ شمس تبدیل شده است. در واقع مولانا تمامی شور خود را از شمس می‌گیرد و پس از رفتن شمس هم، مولانا با چالش‌های جدی در زندگی خود رو به رو می‌شود. به طور کلی رابطه این دو تا حد زیادی رمزآلود بوده است. نظر شما در این رابطه چیست؟

بله. رابطه‌ی میان شمس و مولانا یکی از رازناک‌ترین روابط بشری‌ست و با آن که خود مولانا در بیان و بازنگاری حالات و آنات حیات روحانی‌اش پرگوست و نیز با آن که شخصیّت یگانه و زندگی شگفت و آثار و افکار بی‌مانندش در درازنای زمان بشدّت و بسیار مورد توجّه و محلّ واکاوی مشتاقانش بوده این اسرارآمیزی و ابهام هم‌چنان پابرجاست.

افلاکی در مناقب‌العارفین مولانا را سرّالله‌الاعظم می‌خواند. بزرگ‌ترین راز الاهی. و شمس را سرّالله‌بین‌الوری لقب می‌دهد. یعنی راز خداوند میان مردمان. دیدار و مواجهه‌ی شمس و مولانا تلاقی این دو راز بزرگ است و بعد شرح مشروح این رخداد در شعر توسّط مولانا هم از رازناکی آن نمی‌کاهد.

می‌شود از این مواجهه به عنوان گرانیگاه روابط اعلای انسانی یاد کرد. شمس در مقالات می‌گوید «مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود، که روی در هم نهند جهت خدا، دور از هوا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصّابی و قصّاب نی. چنانکه این ساعت به خدمت مولانا آسوده‌ایم».

مولانا در نخستین داستان دفتر اوّل مثنوی ابیاتی می‌آورد؛ آن جا که از دیدار پادشاه با حکیم معنوی حرف می‌زند:

هر دو بحری آشنا آموخته/هر دو جان بی‌دوختن بردوخته

گفت معشوقم تو بودستی نه آن/لیک کار از کار خیزد در جهان

این شاید زیباترین و کامل‌ترین توصیف از ارتباط معنایی شمس و مولاناست. دو بحریِ آشنا آموخته که جانشان بی‌دوختن به هم بردوخته شده‌ست.

نکته‌ی دیگری که بر پیچیدگی و سرّ‌آمیزی این مواجهه می‌افزاید آن است که تفکیک موقعیّت معنوی شمس و مولانا در نظام دو سره‌ی مریدی _ مرادی یا عاشقی _ معشوقی دشوار است. و دلیل آن هم چیزی جز امتزاج حقیقی و بی‌واسطه‌ی این دو نهاد متبرّک نیست. شمس به مقام معنوی خود وقوف دارد. با این همه به همان اندازه متوجّه مقام معنوی مولانا هم هست و در عباراتی فروتنانه و مهرآمیز از ناشناختن مولانا به «تغابن» تعبیر می‌کند. در دیوان شمس هم می‌بینیم که کفّه‌ی شمس _ مولانا به نسبت متوازن است و شرح مفاخره‌آمیز مولانا از هستی بی‌امان و شگفتش به اندازه‌ی عشق والا و شوق بی‌اندازه و انکسار قلبی‌اش به شمس و عشق او در جهان غرل‌ها انعکاس می‌یابد. شمس در ستایش مولانا می‌گوید: «بحقّ اوّل بی‌اوّل و آخر بی‌آخر که از مبدا عالم تا انقراض جهان مثل تو سلطانی دلدارِ محمّدخو در جهانِ وجود نه آمد و نه خواهد آمدن». و مولاناست که درباره‌ی شمس می‌گوید:

شمس دین خوش‌تر ز جان و شمس دین شکّرستان/شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار

شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب/شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار

سر چه باشد تا فدای پای شمس‌الدّین کنم/نام شمس‌الدّین بگو تا جان کنم بر او نثار

راز جذابیت آثار و نوشته‌های مولانا را در چه می‌دانید؟

می‌دانیم که آثار مولانا آثاری گفتاربنیادند. یعنی آثاری که مولانا آن‌ها را در حالتی از جذبه و شیفتگی معنوی انشا می‌کرده و مریدانِ همراه و هوشمندش که برجسته‌ترینِ آن‌ها «حسام‌الدّین چلبی‌» ست این سروده‌ها را مکتوب می‌کرده‌اند. شفاهی بودن مثنوی و دیوان شمس بر اصالتِ حسّ و حال این دو اثر می‌افزاید. فرصت بازنگاری و دوباره سرایی نبوده به ویژه در دیوان و این موضوع غزل‌های مولانا را به شعرترین شعرهای زبان فارسی تبدیل می‌کند. ما درباره‌ی مثنوی البتّه این گزارش را داریم که حسام‌الدّین چلبی هفت بار مثنوی را با صدای بلند برای مولانا خواند و متن مثنوی با نظارت مولانا تنقیح و تصحیح شد. گمان می‌کنم در غزل‌ها شورانگیزیِ زبان و شگفت‌انگیزیِ معنا و در مثنوی شالوده‌ی روایی اثر و به نوعی سادگی زبان و تو در توییِ داستان‌ها و پراکندگیِ روایی که کنج‌کاوی وعدم دلزدگیِ متنیِ مخاطب را موجب است از جمله‌ی جاذبه‌های دو اثر برجسته‌ی مولاناست.

افزون بر آن چنان که پیش‌تر هم گفتم طرح پنج کلان گزاره‌ی بنیادیِ هستی بشری در شعر مولانا آن را به آبشخور پر رزقِ معنا و شهود بدل کرده که هیچ تشنه کام جویایی از آن با عسرت و تنگ دلی و خشک کامی بازنمی‌گردد.

«یونگ» منشا کنش‌های روح را هیجان، احساس، اندیشه، و شهود می‌داند. شاید بیراه نباشد طرح این موضوع که در میان همه‌ی سرایندگان پارسی زبان تنها شعر مولاناست که برایندِ همه‌ی کنش‌های روح است و هیجان و احساس و اندیشه و شهود در شعر او در عالی‌ترین سطح پیداست. این نکته از مولانا شاعری ممتاز و بی‌نظیر می‌سازد.

تا چه حد معتقد به این هستید که آثار و نوشته‌های مولانا در جهان کنونی از کارایی و عملکردِ موثر برخوردارند و به درد بشریت امروز می‌خورند؟

روایت و خوانشِ مولانا از انسان خوانشی‌ست فارغ از ابعادِ انحصاریِ زیستِ انسانی و چنان که گفتیم خوانشی‌ست کارآمد برای همه‌ی برهه‌های حیات بشری. مولانا به آداب و عاداتِ سپردنِ طریقِ انسانی نظر دارد. جهانِ معاصر جهانی‌ست که از فقدانِ انسان و عشق در رنج است. انسان با حیثیّتِ والا که ترکیبی‌ست از زیبایی و کنشِ خویشکارانه به کار شکل دادن جهانی بر پایه‌ی صلح و شادی می‌آید. مولانا در مثنوی آدمی را به جانبِ این «انسانِ شده» رهنمون می‌شود و در دیوانِ شمس حدّ غایی جان را با همه‌ی شورانگیزی و شیدایی به تصویر می‌کشد. این هر دو به کار انسان و زندگی می‌آید و به بسطِ ظرفیّت‌های زیستی آدمی می‌انجامد.

بسیاری از گزاره‌های پیشنهادی مولانا کلیدِ حلّ گره زندگی در دنیای معاصر است. نخستین گزاره‌ی پیشنهادی در مثنوی «ادب» است:

از خدا جوییم توفیق ادب/بی‌ادب محروم ماند از لطف رب

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد/بلکه آتش در همه آفاق زد

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم/آن ز بی‌باکی و گستاخی‌ست هم

از ادب پرنور گشته‌ست این فلک/وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی کسوفِ آفتاب/شد عزازیلی ز جرات ردّ باب

اگر ادب را رعایتِ حدِّ هر چیز تعبیر کنیم تنها مراعات همین گزاره از جانب آحادِ جمعیّت انسانیِ جهان برای زندگیِ مبتنی بر آداب و حدود انسانی در همه‌ی حوزه‌های زیست بشری اعمّ از حیات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و…بسنده‌ست.

انتهای پیام/

انتهای پیام/

کد خبر 1401070814745

برچسب‌ها